۱۳۸۷-۰۷-۰۲

دين بايد سبب الفت و محبّت باشد

تعالیم دیانت بهائی: دين بايد سبب الفت و محبّت باشد
تعالیم دیانت بهائی: دین باید سبب الفت و محبّت باشد.

خلاصه ای از سخنرانی دکتر علی مراد داوودی


خدمتتان عرض کردم که حضرت بهاء‌الله فرموده‌اند و متکّى بر احادیث سابقه هم هست که غرض از خلقت کائنات محبّت است (1). پس وقتى که غایتِ خالق از خلق، محبّت باشد، چطور ممکن است غایت او از ارسال رُسُل و تشریع شرایع غیر از آن باشد؟ چیزى که هدف خلقت است، چطور ممکن است هدف دیانت نباشد، چون خلق هم از خالق است و امر هم از اوست. هدف خلق و امر ممکن نیست با هم منافات داشته باشد. اگر خلقت براى عشق است، براى حبّ است، دیانت هم علی القاعده باید براى محبّت باشد والاّ تناقض پیش مى‌آید، خلقت براى چیز دیگر، دیانت براى چیز دیگرى.

البتّه مى‌دانید که پاى محبّت که به میان آمد، پاى این تصوّر به میان مى‌آید که بیگانگى را به هر بهانه‌اى که باشد باید از میان برداشت و هر گونه اختلافى به ظاهر وجود داشته باشد، آن اختلاف را باید وسیله‌اى براى التیام و ائتلاف دانست. هرگونه بیگانگى وجود داشته ‌باشد، آن بیگانگى باید راهى براى رسیدن به یگانگى باشد. این معنى را حضرت عبدالبهاء در تمثیل به طبیعت و در تمثیل به حیات جسمانى حیوان و انسان نشان داده‌اند (2).

در حیات نباتى ریشه غیر از ساقه است، غیر از گُل است، غیر از میوه است. همه اینها غیر از هم است، هر کدام ساختمان دیگرى دارد، بوى دیگرى دارد، کار دیگرى دارد، مقرّ دیگرى دارد، محلّ دیگرى دارد. هرچه نگاه مى‌کنیم در بینشان بیگانگى است، امّا آنچه مسلّم است این که اینها از هم جدا شده‌اند براى اینکه هر کدامشان کارى انجام بدهند که دیگران انجام نمى ‌دهند، و همه این کارها وقتى با هم مجتمع شد این حیات واحد مؤتلف، بتواند معنى پیدا بکند. همه این کارهاى دیگر براى حفظ حیات به صورت واحد خود ضرورت داشته‌است.

عالم حقّ وحدت محض است، چون هیچگونه بیگانگى و جدائى و کثرت در آن وجود ندارد، اما عالم خلق نمى‌تواند وحدت محض باشد، خواه ناخواه کثرت در آن راه پیدا مى‌کند، یعنى مثلاً چند جزء و چند گونه و چند رنگ مى‌شود. اقسام کثرت، خواه ناخواه در آن راه مى‌یابد. امّا اگر این کثرت بخواهد کثرت بماند، خود به خود از عالم حقّ دور مى‌افتد و مغایر حقّ مى ‌شود. پس در همین کثرت باید محلّى براى وحدت باشد. همین را وحدت در کثرت مى‌گوئیم. در خود کثرت باید وحدتى باشد تا این وحدت نشانه این باشد که این خلق ناشى از حقّ است. عالم ناشى از خداست. این وحدت در کثرت در همه اجزاى عالم ظاهر مى‌شود.

شما دقّت بفرمائید در مراحل پائین‌تر وجود، یعنى در مرحله جمادات و اشیاء بى‌جان، همه‌جا کثرت و اختلاف و تفاوت مى‌بینید. امّا وحدتى هم وجود دارد و آن وحدت همان است که باعث تعین موجودات شده، باعث حرکت زمین در مسیر منظّم خودش شده، باعث گردش فصول به صورت مرتّب خودش شده، و قِس عَلی هذا.

یعنى ارتباطى که بین اجزاء مختلف موجودات ایجاد شده، در کنار اختلاف، آثار ارتباطى را نشان داده‌ است و همین روابط بین اشیاء است که علم کشف مى‌کند و به صورت قوانین در مى‌آورد و نشان مى‌دهد که این روابط وجود دارد و همه‌چیز با رشته‌هاى استوار به همدیگر پیوسته است. این وحدت در جمادات هم که بى‌جانند و زنده نیستند، وجود دارد، منتهى ضعیف است، در مرحله پائین‌ترى است و در مرحله موجودات زنده در نباتات و حیوانات این وحدت بیشتر مى‌شود. چرا؟ براى اینکه آثار حیات ظاهر است و حیات محتاج درجه شدیدترى از وحدت است.

چون به انسان مى‌رسیم، این وحدت شدّت بیشترى مى‌پذیرد، براى اینکه فکر و عقل به میان مى‌آید و فکر و عقل چیزى جز کشف وحدت در کثرت نیست. وقتى شما فکر مى‌کنید، در واقع مى‌خواهید چند چیز را به همدیگر مربوط کنید، غیر از این کار دیگرى نمى‌کنید. فکر کردن، ربط دادن است، به هم پیوستن چند چیز است که قبلاً جدا از همدیگر بود، رابطه‌اش معلوم نبود. بنابراین انسان وقتى فکر مى‌کند (و انسان بودن انسان هم به همین فکر کردن است) در واقع مى‌خواهد روابط را پیدا کند، یعنى در بین جدائى‌ ها یگانگى ‌ها را بیابد، رشته ‌هائى را که پیوند مى ‌دهد بفهمد. این در مراتب عادى انسانیت است. هرچه انسانیت مرتبه عالی‌ترى پیدا کند، ربط دادن و وحدت بخشیدن و جدائى را از میان بردن بیشتر خواهد شد، شدیدتر خواهد شد، قوى‌تر خواهد شد، یا لا اقلّ باید بیشتر بشود، باید شدیدتر بشود، باید قوى‌تر بشود.

تنها به حکم عقل نیست، این دفعه دیگر به حکم دل است، به حکم حال است، به حکم وجدان است، به قصد رسیدن به منظور دیگرى نیست، بلکه انسان مى‌خواهد خود محبّت را، خود ارتباط را، خود وحدت را، خود الفت را، غرض خودش بداند، وسیله براى چیز دیگر نمى‌شناسد، فقط به خود محبّت توجّه مى‌کند. به طورى که واقعاً اگر محبّت نباشد، زندگى را بى‌معنى مى‌شمارد، از حیات سیر مى‌شود. انسان تشنه محبّت است، نمى‌تواند بدون محبّت زندگى کند. حتّى کسى که انسانیت در وجودش خیلی ضعیف است و نسبت به آنچه باید انسانیت محسوب بشود، بى‌اعتناست، وقتى تفحّص بکنید مى‌بینید در گوشه دلش یک جاى خالی وجود دارد که همان جاى محبّت است. منتهى خودش نمى‌خواهد یا نمى تواند بفهمد و همه ناراحتى‌هایش هم از همین است. اغلب این جانى‌ها، گناهکارها، خطاکارها به این مناسبت که نتوانسته‌اند محبّت داشته باشند، یا الفت به دست بیاورند، به این روز افتاده‌اند. این تلاشهاى مخالف محبّت هم در واقع نشانه‌است از گم کردن محبّت و ناامیدى که از این راه بر انسان چیره مى‌شود. چون آنجا که محبّت نیست، عرض کردم که انسان دیگر حیات را موجود نمى‌داند.


مراتب محبت و لزوم رعایت اعتدال:

البته محبّت مراتب دارد. عالی ترین مرتبه‌اش عشق است. این رتبه خیلی کم پیدا مى‌شود، خیلی مشکل به دست مى‌آید، اما هرچه انسان به آن مرحله نزدیک‌تر بشود، همان قدر مغتنم است و باید در همان مرحله و در همان مقام محبّت را نگه دارد. بنابراین نه‌ تنها دین باید سبب الفت باشد، بلکه اگر الفت و محبّت نباشد، اصولاً انسانیت وجود ندارد. نه ‌تنها انسانیت وجود ندارد، بلکه موجودیتى در کار نیست. گاهى بعضى از آنچه که بدان الفت مى‌گیریم یا محبّت پیدا مى‌کنیم، خیلی بیشتر از حدّ خودش اهمیت مى‌یابد، خیلی بیشتر از حدّ خودش رشد مى‌کند، خیلی بیشتر از حدّ خودش قوى مى‌شود.

بنابراین جاى چیزهاى دیگر را هم مى‌گیرد. یکى مثلاً محبّتش به زن بیش از حدّ است، به جائى مى‌رسد که دیگر جائى براى هیچ‌چیز دیگر نمى‌ماند و فقط همان را مى‌خواهد. یکى محبّتش به پول است، پول را دوست دارد امّا بیش از حدّ مى‌خواهد. فقط در پى پول مى‌دود. یکى محبّتش فقط به مقام است، به جاه است، یا حتّى به ریاست، فقط همان را مى‌خواهد. یکى محبّتش فقط به بچّه خودش است، همه کائنات را براى او مى‌خواهد، براى خاطر او پا روى همه‌ چیز مى‌گذارد. یکى محبّتش فقط به کتاب است، فقط مى‌خواهد کتاب بخواند، کتاب داشته باشد و جز آن هیچ‌چیز در نهانخانه دلش نیست. همه اینها غلط است، همه اینها بى‌معنى است.

به همین جهت است که هیچ محبّتى نباید آنقدر رشد بکند که جاى محبّت‌هاى دیگر را بگیرد و الاّ سلب انسانیت از آدم مى‌کند. گفتم که اعتدال اساس اخلاق است، معنی اش همین است. البتّه خود این محبّت‌ها که به حال معتدل تقویت مى‌شود از جمیع جهات، رفته رفته انسان را به مقامى مى‌رساند که در آن مقام علوّ شأنى در خودش احساس مى‌کند و مراتب پائین‌تر کنار مى‌رود و درجات بالاتر جاى آنها را مى‌گیرد.

صحبت از بالاتر و پائین‌تر مى‌کنم نه از مراتب هم عرض همدیگر. ما هرچه به مرحله بالاتر مى‌رویم، مرحله پائین‌تر البتّه مورد غفلت واقع مى‌شود و باید هم بشود براى اینکه اعتنائى به شأنش نمى‌کنیم. امّا در همان مرحله‌اى که هستیم، هرچه براى بودن در آن مرحله لازم است، باید به آن توجّه کنیم. بشریت هم اینطور است، دنیا هم اینطور است. وقتى که در یک قسمت رشد بیش از حدّ بکند بدون آنکه چیزهاى دیگر را هماهنگ با آن بیاورد و به آن پایه برساند، خودش را دچار زحمت مى‌سازد، حتّى مریض مى‌شود و اختلال مى‌پذیرد.

مى‌دانید در دنیاى امروز صنعت، صنعت ناشى از علم، رشد بسیارى کرده تا آنجا که رشد سایر جنبه هاى فرهنگ بشرى متناسب با آن نیست. به همین جهت گرفتارى ایجاد کرده، مصیبت ایجاد کرده، بحران ایجاد کرده. صنعت به حدّى پیش رفته که پیشرفت اخلاق با آن قابل مقایسه نیست، پیشرفت طرز تفکّر با آن قابل مقایسه نیست، پیشرفت روحانیت با آن قابل مقایسه نیست و قس علی هذا. بنابراین خود به خود ایجاد اختلاف و انحراف کرده.

بنده خیلی کم به خودم جرأت مى‌دهم مطلب طبّى عرض کنم ولی این دیگر مطلب واضحى است، شاید اطّباء هم خرده بر بنده نگیرند. در بدن انسان بعضى از اوقات یک عضو رشد بیش از حدّ پیدا مى‌کند. یکى از انساج، بیشتر از حدّ معمول بزرگ مى‌شود. همین ایجاد مرض مى‌کند و اگر بتوان گفت هر آنچه براى همه اعضاى دیگر لازم است، جذب مى‌کند و به نام مرض نامیده مى‌شود، اختلال و اضطراب به حیات مى‌دهد.

در امور معنوى و وجدانى شما این قاعده صادق است و بسیار هم صدقش بیشتر از امور مادّى و جسمانى است. وقتى ما نسبت به یک امر در حیات خصوصى خودمان بیش از حدّ لزوم علاقه نشان دادیم، محبّت نشان دادیم و جاى همه‌چیز را در دل ما گرفت، آن وقت کم کم به حدّى مى‌رسد که حتّى معنى خودش را هم از دست مى‌دهد، یعنى خودش هم نمى‌تواند پایدار بماند و ناچار از بین مى‌رود. به همین سبب است که این محبّت کم کم تبدیل به عداوت مى‌شود.

عرض کردم مادرى به بچّه خودش آنقدر علاقه دارد که مى‌خواهد همه نباشند و فقط او باشد. چشم و چراغش همین بچّه است. زندگیش غیر از او نیست، امیدش همان است، آرزویش اوست و به این امر افتخار هم مى‌کند و حال آنکه هیچ افتخار ندارد. چرا؟ براى اینکه مهر فرزند به حدّ اعتدال لازم است و بیش از حدّ طبیعى، یعنى به طور غیر عادى صحیح نیست. پس در هیچ‌ یک از این دو حال افتخار ندارد. امّا این مادر به قدرى این محبّت را بالا مى‌برد که کار به جائى مى‌رسد که نسبت به همه‌چیز و همه‌کس عداوت دارد، خصومت دارد، کینه دارد. بچّه‌اى در بیرون کنار کسى دیگر مى‌بیند، فوراً بر مى‌گردد و فکرش را متوجّه بچّه خودش مى‌کند. اگر بفهمد که او از این خوشگل‌تر است، با او کینه پیدا مى‌کند. بچّه دیگرى در محلّى استعداد نشان مى‌دهد، مثلاً خوب حرف مى‌زند، این مادر نمى‌تواند ببیند، سرخ مى‌شود، کبود مى‌شود، ناراحت مى‌شود، برایش دست مى ‌زنى خون مى‌خورد، چون جاى همه بچّه‌ها، بچّه خودش را مى‌خواهد. بنابراین محبّت او به بچّه خود تبدیل مى‌شود به عداوتى نسبت به همه بچّه‌هاى دیگر.

تازه این بهترین مورد از این موارد است. براى اینکه باز پاى یک انسان در میان است. فکر کنید این امر را انسان مثلاً نسبت به یک فلز زرد رنگ پیدا بکند، فقط همان را بخواهد و همان را دوست دارد، از شکل پول حظّ برد، با شنیدن صداى پول روح او پرواز کند. از لَمَعان سکّه خوشش بیاید و یا از صداى مخصوص اسکناس در موقع شمردن آن لذّت برده، از رقمهاى درشتى که پشت سر هم صفرهایش در سمت راست بیشتر مى‌شود، جان بگیرد.

البتّه پول تا آنجائى که براى آسایش زندگى لازم است، بسیار خوب است و اگر کسى از آن خوشش نیاید غلط است. امّا آنجائى که پول خودش بندى به پاى آسایش بگذارد، آن دیگر از اختلال و اضطراب بالاتر است و بهتر آنکه بگوئیم جنون است. بنابراین محبّتى که در حدّ طبیعى خود صحیح و حتّى لازم بود، چون این بیش از حد شود و جاى همه محبّتهاى دیگر را بگیرد، ایجاد خصومت و عداوت نسبت به هرچیز دیگر مى‌کند. نظام حیات را به هم مى‌زند. از همین‌جا دشمنى‌ها و ستیزه‌ها و جنگ‌هاو جدال‌ها بر مى‌خیزد که آن سرش ناپیدا است.

مى‌گویند سه‌چیز که معمولاً همه جنگها و مصیبت‌ها به خاطر اوست، مقام است و پول است و زن است، و اگر صحیح‌تر بخواهم ادا کنم و هر دو جنس را در نظر بگیریم باید بگوئیم پول است و مقام است و شهوت است. گرفتارى آنجاست که به یکى از این سه‌ چیز بیشتر از دو چیز دیگر و تازه به هر سه‌ چیز بیشتر از همه چیزها دل ببندیم. پس حتّى محبّت هم که هدف وجود است، هدف خلقت است. هدف حیات است باید با توجّه به همه اطراف و جوانب باشد و این بدان ترتیب حاصل مى‌شود که به چیزى که باید ایده‌آل انسان باشد به کمال مطلوب انسانى بشمار رود، تعلّق یابد و هرچیزى به هر نسبتى که سهمى در رساندن ما به آن کمال مطلوب دارد مورد محبّت باشد. هدف را باید انسانیت دانست و سایر چیزها را بعنوان وسیله‌اى دوست داشت.

یکى از فلاسفه اروپا به نام کانت (3) توجّه باین مطلب کرده و گفته‌است که یکى از سه قانون اخلاق این است که انسانیت را به صورت هدف تلّقى کنیم و سایر چیزها را به صورت وسیله‌اى که براى وصول به آن هدف ضرورت دارد دوست بداریم. اگر انسانیت را وسیله قرار دهیم آن وقت است که انسانیت خود به خود از بین رفته ‌است. مثلاً اگر خدمت مى‌کنیم، براى این باشد که استفاده کنیم نه براى آنکه خدمت کنیم و اگر سلام کنیم، نه به قصد این باشد که انس و الفت پدید آوریم، بلکه مقصد این باشد که سابقه‌اى به وجود آوریم و قس علی هذا. و شاید بتوان گفت که خلاف این امر در واقع آینه تمام ‌نماى زندگى شخصى و عمومى مردم زمان ماست.

مى‌دانید که حضرت عبدالبهاء فرموده‌اند حتّى خدمت به اشخاص و محبّت به اشخاص به قصد بهائى کردن آنها نباید باشد. صریح بیان مبارک است، اگر به کسى خدمت مى کنیم، محبّت مى‌کنیم، دوستش داریم، براى اینکه به امر نزدیک شود فوراً عمل ما ساقط مى‌شود. تمثیل مبارک این است که در این صورت دام گسترده‌اید و دانه در آن پاشیده‌اید براى اینکه کسى را گرفتار سازید نه به قصد اینکه به او محبّت کنید. همچو محبّتى تأثیر نمى‌کند، اثر مخالف هم دارد. پس حتّى به خاطر بهائى کردن اشخاص هم به آنها محبّت کردن، محبّت نیست. خود محبّت باید هدف باشد، خود محبّت باید قصد و غرض و غایت باشد. چون شما انسان هستید باید به او محبّت کنید. چون او انسان است باید از شما محبّت ببیند، همین والسّلام.

وقتى کمال مطلوب ما این باشد، آن وقت هرچیز تا آن حدّى که مرا باین کمال مطلوب نزدیک مى‌کند و مى‌تواند وسیله‌اى براى حصول بآن باشد، اهمیت دارد و باید به همان نسبت دوست داشته بشود.

پول را باید تا آن حدّى دوست داشت که ما را به کمال انسانى نزدیک بکند و وسیله‌اى براى وصول به آن باشد. مقام را باید تا حدّى دوست داشت که بتوان از آن در راه انسانیت یارى گرفت. عشق زناشوئى تا آنجا مى تواند خوب باشد که بتواند ما را به همین هدف نزدیک کند. دوست داشتن بچّه‌هاى خودمان یا بچّه‌هاى دیگران تا حدّى مى تواند صحیح باشد که ما را انسان‌تر کند.

به همین ترتیب همه‌چیز در جاى خودش معتدل و هماهنگ پیش مى‌رود و محفوظ مى‌ماند. اگر این اعتدال به هم بخورد، اساس حیات دچار اختلال و اضطراب مى‌شود. این معنى را معمولاً در عشق جسمانى، عشق ظاهرى، عشق زن و مرد به همدیگر، مى‌شود دید. خیلی از آنچه عشق گفته مى‌شود، شهوت است. مخصوصاً عشق‌هاى سنین هفده، هجده، نوزده و بیست که مى‌گویند از دل بیرون راندن آسان نیست، عین اشتباه است مگر اینکه سطح فهم انسان آنقدر بالا رفته باشد که خودش را بتواند از لحاظ فکرى و روحى در حدّ بالاترى قرار بدهد و حقّ داشته‌ باشد این کار را بکند، یعنى رشد عقلی او از رشد سنى او بالاتر باشد. این مطلب دیگرى است، استثنائى است. آنهم در هر دو طرف پیش‌آمدنش بسیار دشوار است. بنابراین لااقل از یک ‌طرف مى‌بینید که عشق اشتباه بوده، یا بهتر بگوئیم، چیز دیگرى با عشق اشتباه شده ‌است و اغلب بعد از وصال، تمام است. هرچه تندتر باشد زودتر تمام مى‌شود. هرچه شدیدتر باشد سریعتر از میان مى‌رود. فَوَرانى مى‌کند و مى نشیند. آن وقت است که زندگى توأم با افسردگى و یخ‌زدگى و خاموشى مرگبار مى‌شود.

گاهى عادت در این عشق اثر مى‌گذارد و آن را ضعیف مى‌کند. گاهى فراق آن را از بین مى برد و گاهى کثرت مؤانست، کم‌کم این عشق را براى انسان به صورت یک امر مبتذل در مى‌آورد، تازگى آن را از دست مى‌گیرد و به همین سبب زائلش مى‌کند. همه این عوامل کافى است که آن را از بین ببرد، چون از اوّل عشق نبوده و با عشق اشتباه شده ‌است. فقط در صورتى عشق است و لطیف ترین اقسام عشق است که با توجّه به ایده‌آل مشترک حاصل بشود، یعنى دو طرف یک چیز را بخواهند. وقتى دست هم را مى‌گیرند، مى‌دانند که هر دو، رو به یکجا مى‌روند. و حال اینکه معمولاً عشق‌هائى که به ازدواج منتهى مى‌شود عشق ‌هائى است که دست هم را مى‌گیرند براى اینکه هرکدام دیگرى را به طرف دیگرى بکشاند، یعنى هر یک زورش چربید، به طرف خودش ببرد، و در این کشاکش آنچه از بین مى‌رود عشق است. وقتى عشق محفوظ مى‌ماند که دو دستى که به هم داده مى‌شود، رو به یک جهت باشد، در یک مسیر به راه بیفتد، یعنى هدف مشترک و غایت واحد در مدّ نظر باشد. به همین جهت است که مى‌گویند عشق حقیقى، عشق به خدا است و سایر عشق‌ها هم وقتى از این عشق مایه گرفت، و به همان نسبتى که مایه گرفت، مى تواند عشق باشد، براى اینکه وحدت اصلیه همان است که در خداست.


عشق، وحدت است:

عرض کردم عشق وحدت است، توجّه مبدأ مشترک است. وحدت اصلی و حقیقى در ذات الهى است و هرچیزى به همان نسبت که به خدا نزدیک است نشان از وحدت دارد. در واقع هر عشقى که نشانى از توجّه به خدا یا توجّه به سوى مظهر امر او دارد، عشق است و یا در جائى که به حسب ظاهر تفکّر دینى وجود نداشته باشد توجّه به ایده‌آل انسانى عشق است. مى‌گوئیم به حسب ظاهر براى اینکه هرجا که صحبت از انسانیت است، در واقع تفکّر دینى وجود دارد، منتهى اسمش را اشتباهاً چیز دیگرى گذاشته‌اند.

در چنین جاهاست که عشق پایدار است و مقصد اساسى دین هم همین است که این وحدت هدف را، این کمال مطلوب واحد را و این غایت مشترک را، ایجاد کند و جز این از دین خواسته نمى‌شود و به همین سبب است که اگر از دین این نتیجه حاصل نشود، یعنى دین طورى نباشد که سبب الفت و محبّت باشد، وظیفه خود را انجام نداده و در واقع از معنى خود منحرف شده، چون معنی اش همین بوده است همه ادیان هم این کار را کرده‌اند، یعنى همین وحدت را پدید آورده‌اند. البتّه حدود و مراتب داشته‌است، هرکدام در حدّى توانسته‌اند این کار را انجام بدهند. بیش از آن حد میسر نبوده‌است.

دینى، وحدت خانوادگى ایجاد کرده. دینى، وحدت قبیله ایجاد کرده. دینى، وحدت شهر ایجاد کرده. دینى، وحدت ملّت ایجاد کرده و اینک دینى هم مى‌خواهد وحدت انسانیت ایجاد کند.


تعصّب دینی، مهلک ترین بلای جامعه انسانی:

گفتم اگر دین ایجاد وحدت نکند در واقع وظیفه‌اش را انجام نداده، پس دین نیست و آنچه از دین ساخته و خواسته بود از آن حاصل نیست. امّا چرا بى‌دینى بهتر است؟ چرا بى‌دینى بهتر از دینى است که ایجاد اختلاف کند؟ ببینید، اختلافى که به نام دین ایجاد مى‌شود خیلی شدید‌تر و مهلک‌تر و موحش‌تر است.

وحشت‌انگیز‌ترین جنایت‌ها به نام دین انجام گرفته و انجام مى‌گیرد، دینى که از مسیر خودش خارج شده باشد. ببینید، بنده وقتى که با کسى عداوت پیدا مى‌کنم، تا آنجا که بتوانم صدمه به او مى‌زنم، حال این عداوت به خاطر پول باشد، سعى مى‌کنم به پولم که رسیدم دیگر سر جاى خود بنشینم. یا اگر از راه دیگرى جز از راه دشمنى بتوانم به آن پول برسم، دشمنى نمى کنم. و در همان حین که دشمنى مى‌کنم، براى اینکه پول به دست بیاورم، پیش خودم ناراحت هستم، گاهى خودم را ملامت مى‌کنم، حس مى‌کنم که بد مى‌کنم ولی مى‌گویم که آلوده شده‌ام و هرچه دست و پا بزنم بیشتر آلوده مى‌شوم. یا به خاطر مقام یا به خاطر ریاست یا به خاطر زن یا به خاطر هر چیز دیگر نمى‌توانم این آلایش را از بین ببرم.

امّا وقتى به خاطر دین با کسى عداوت مى‌کنم، مى‌گویم، در راه خدا با او بد مى‌کنم، در راه خدا از او بدم مى‌آید، او را دشمن مى‌دانم براى اینکه صواب دارد. عداوت به نام دیانت است به همین سبب نه‌ تنها خودم را ملامت نمى‌کنم بلکه خودم را سرافراز مى‌دانم، سرش را مى‌بُرم امّا به نام دین مى‌بُرم و همین است که خوشم مى‌آید و شدید‌ترین کینه‌هاى حیوانى را نشان مى‌دهم و خودم را از این همه سبعیّت و خشونت و عداوت راضى مى‌دانم براى اینکه به حقیقت خدمت مى‌کنم، در حال عبادت هستم و براى من اجر دارد و خدا از من خوشش مى‌آید.

به همین سبب است که عداوت به نام دیانت مهلک تر است. خصومتى که به نام حقیقت انجام مى‌گیرد، موحش‌تر است. کسى بدش نمى‌آید که خانه کسى را غارت کند و از این راه پولدار بشود، امّا چون انسان است، نفس خود را ملامت مى‌کند. امّا واى از آن روزى که به نام خدا بخواهد غارت بکند و مال دیگرى را حلال خودش بداند.

اگر تصوّرش را نمى‌توانید بکنید، تاریخ شهداى یزد (4) را بخوانید و ببینید چه کار کرده‌اند. به نام دین به نام حقیقت، به نام خدا، به نام کلمه "لا اله الاّالله" تا کجاها رفته‌اند. واقعاً در این قیافه یک حیوان مخوف به نام دین ظاهر مى‌شود، دینى که مسخ شده و صورت آن برگشته و به شکل دیگرى رجعت کرده ‌است. شکنجه مى‌دهد براى اینکه شاهد شکنجه ‌اش باشد و لذّت ببرد. زجر مى‌دهد براى اینکه زجرکُشش بکند و لبخند رضایت بر لب بیاورد. خدمت به حقیقت مى‌کند، عبادت خدا را به جاى مى‌آورد صواب مى‌جوید، آخرت مى‌خواهد. این است که واقعاً اگر دین سبب اختلاف مى‌خواهد بشود، چون این نتایج را دارد، بى‌دین بودن بهتر است، چون اقلاً دیگر در عداوت‌هائى که به میان مى‌آید، خداى دروغین از آن پشت، کشتارهاى ما را توجیه نمى‌کند.

حضرت عبدالبهاء فرموده‌اند اگر دین سبب اختلاف بشود بى‌دینى بهتر است، یعنى اگر به نام بهائى بودن اختلاف به وجود آوریم، بهائى نباشیم بهتر است. نه‌ تنها بهائى نباشیم، دیندار نباشیم، و خدا را نشناسیم بهتر است. نمى‌گوئیم از حقوق خود و حقوق امر بهائى دفاع نکنید، نمى گوئیم بگذارید همه مسائل پایمال بشود و از میان برود. امّا اگر مصلحتى را تشخیص مى‌دهید و مى‌بینید که به قیمت ایجاد اختلاف تمام مى‌شود، از آن صرفنظر فرمائید. بگذارید این مصلحت فوت بشود و مصلحت بزرگتر که حفظ وحدت باشد محفوظ بماند. بنده عرض نمى‌کنم، مولایتان مى‌گوید. بى‌دینى را بر اختلاف ترجیح مى‌دهد. (5)

اهتمام بکنید، با هم بحث بکنید، مخالف یکدیگر هم نظر بدهید، امّا وقتى دیدید که کار به اختلاف مى‌کشد، جدائى مى‌افتد، الفت از بین مى‌رود، آن وقت رأى خود را فدا کنید. کار را نه به افراط برسانید و نه به تفریط بکشانید. وقتى مطمئن شدید که به جمیع جهات تشبّث کرده‌اید، براى اینکه طرف مقابل خود را نجات بدهید از جمیع وسائل استفاده کرده‌اید، براى اینکه شخصى یا لجنه‌اى یا جمعیتى کار خلاف نکند یا کار خلاف او به امر جمال مبارک لطمه نزند و هر آنچه را براى نجات او یا ایشان لازم بوده‌است انجام داده‌اید و تأثیر نکرده و در اصرارى هم که کرده اید و مى‌کنید نشانه‌اى از غرض نبوده و جنبه شخصى نداشته و فقط به خاطر امر بوده ‌است، کار شما انجام گرفته و حَرَجى بر شما نیست. دیگر باید در راه توافق پیش روید. دست به دست هم، به حکم تصمیم جمع که خود شما نیز از این پس علی‌رغم تشخیص سابقتان همین نظر را قبول مى‌کنید، پیش بروید و پیش ببرید و در همین راه است که اراده حقّ دستگیر شما است.

موفّق باشید.


منبع:
دکتر علی مراد داوودی، مظهریت و الوهیت، به کوشش دکتر وحید رأفتی، چاپ دوم، 1996 میلادی، کانادا، صص 230-209

------------------------------------------
یادداشت ها:

(1) اشاره است به لوح جمال قدم به این مطلع: "علّت آفرینش ممکنات حبّ بوده چنانچه در حدیث مشهور مذکور که مى‌فرماید: ‌کُنتُ کَنزاً مَخفیاً فَاحبَبتُ اَن اَعرف فَخَلَقتُ الخَلق لکَى اُعرَف.‌‌.." (ادعیه حضرت محبوب، ص ٤٠٩)

(2) به عنوان مثال ن ک به کتاب "خطابات حضرت عبدالبهاء"، ج ١، ص ٣٥ تا ٤٣).

(3) امانوئل کانت (١٧٢٤ تا ١٨٠٤) بزرگترین فیلسوف آلمان در قرن هجده و واضع فلسفه انتقادى Critical Philosophy است.

(4) تاریخ شهداى یزد، اثر حاجى‌محمّد طاهر مالمیرى است که در قاهره به سال ١٢٤٢ ه ق در ٦٢٣ صفحه به طبع رسیده ‌است.

(5) حضرت بهاء‌الله مى‌فرمایند: "... امروز نظر کلّ باید به امورى باشد که سبب انتشار امرالله باشد. حقّ شاهد و گواه است که ضُرّى از براى این امر، الیوم اعظم از فساد و نزاع و جدال و کدورت و برودت مابین احباب نبوده و نیست." (کتاب اقتدارات، صفحه ٢٢٢)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر