۱۳۸۷-۱۰-۲۹

زنجیر محبّت

زنجیر محبت
زنجیر محبّت

در یکی از کشورها، سخت ترین و سرکش ترین و خطرناکترین دزدان و محکومین به قتل و گناه های بزرگ را در منطقه ای دور از شهرها زندانی ساخته بودند. احدی را بدان زندان راه نبود و زندانیان را هرگز هوای فرار به سر نمی آمد. مردی نگاهبان این زندان شد که در صلابت و انضباط همپایه ای نداشت ولی رفتارش و سخت گیری هایش چنان از روی قانون و انصاف بود که ساکنین دخمه ها به هر امری که او می کرد سر اطاعت فرود می آوردند.

خانم او در مهربانی و دلسوزی و عطوفت دست فرشته های آسمانی را از پشت بسته بود. هر هفته روزهای معیّن به زندان می شتافت به اطاق های تنگ و تاریک زندانیان نی رفت. ارمغان هایی برای این محرومین از جهان نور و امید می برد، اخبار سلامتی همه را می شنید و رخت های چرکین یک یک را در کیسه ها جمع می کرد. بعد نزد خانواده هایشان می شتافت، براستی دایۀ از مادر عزیزتر و مهربان تر و نزدیک تر بود. ورود وی به اطاق های زندان و خانه های زنان و فرزندان زندانیان طلوع آفتاب نور گستر و گرمی بخش بود که ساعت ها می شمردند تا به فیض لقای او برسند. وقتی بسته های لباس های شسته و هدایا را جمع می کرد، روز معین به زندان بر می گشت به اطاق ها می رفت و امانتی ها را مسترد می داشت.

برای ورود این خزانۀ عواطف، چون جوجه هایی بودند که بی پر و بال در گوشه اشیانه با چشم و دهانی گشوده می لولیدند که کِی مادر برای آنان توشه ای می آورد. بدین محبت زندگانی تلخ ایشان عوض شد، انوار انتظار و امید جای تاریکی، یاس و ناامیدی را گرفت، مرور زمان را سهل تر کرد، ترس و هراس و بی خبری زائل گردید، دلهایشان پر از مژده های سلامتی پدر و مادر و زن و فرزند شد و رفته رفته بدین رزق روحانی مانوس و دلخوش گردیدند.

اما از بخت بد این سیه روزان آمد روزگاری که روزها به انتظار نشستند، آفتابی نتابید و ماهی سر از افق برنیاورد تا آنکه نگاهبان زندان که کوه پیکری قوی دیل بود آهسته آهسته به سوی آنان رفت و چون وارد زندان شد، سر بر شانۀ یکی از ایشان گذارد و چون طفل دردمندی آغاز گریستن کرد و بعد با آه و ناله خبر داد که خانم عزیزش زندان تن را رها نمود و به بارگاه خداوند زمین و آسمان شتافت.

این خبر صاعقه ای بود که به دیوار سدّی عظیم فرود آمد. سیل سرشک جاری شد و این مردان تنومند که معنای گریه و اشک را در عمر خود نمی دانستند چنان نمودند که مرثیه خوانی نغمه ای جانسوز خواند، یکی زبان گشود و گفت: "ما باید به زیارت مزار فرشته آسمانی خود برویم." نگاهبان فوراً زنجیرها را گشود و فرمود: "در قبرستان عمومی زیر خرمن ها از گل آرمیده است."

چیزی نگذشت که مردمان شهر حیرت زده در دو طرف خیابان ایستادند و تماشای دو صف سیه پوشان زندانی را می نمودند. پشت ها خمیده سرها پائین افتاده، همهمه ای در بین همه افتاد و به هم می گفتند چطور اینها را بدون پاسبان و تفنگدار و فرمانده رها کرده اند اینها به محض اینکه به چهار راه برسند هر یک پا به فرار گذارند.

در گوشه قبرستان عمومی شهر، گِرد تپه ای از گُلهای تر و تازه دو حلقه سیاه به زانو نشسته هر یک به زبان خود دعائی می گفت و یا پیامی می فرستاد. گلها را در بغل فشرده می بوسیدند و می بوئیدند. گهرهای اشک فراوان نثار میار فرشته خود نمودند. مدتی گذشت که برپا ایستاده، دو به دو همان راه را پیش گرفته به زندان بازگشتند و به دخمه های خود شتافتند. مدت ها بی زنجیر و بی دربان، بی های و هوی و بی عربده به یاد او به سر بردند.

چون از نگاهبان زندان پرسیدند: " شما چطور اجازه دادید که این دزدان سرکش و یاغیان تندپای بدون پاسبان و تفنگدار از زندان خارج شده راه دوری بروند و چه کردید که همه برگشتند؟" قطره اشکی در چشمان غمناکش حلقه زد و گفت: "خانمم با زنجیر محبّت آنها را بسته بود!".

منبع: ترانه امید، سال 28، ش 1، صص 7-9

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی مقاله قشنگی بود، واقعا" اشک آدم رو در میاره

ناشناس گفت...

بسیار عالی